۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

فراق يار نه آن ميكند كه بتوان گفت

فراق یار
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسى که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالاى دوست مانند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پاى تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جاى خاک که در زیر پایت افکنده است
خیال روى تو بیخ امید بنشانده است
بلاى عشق تو بنیاد صبر برکنده است
عجب در آن‌که تو مجموع و گر قیاس کنى
به زیر هر خم مویت دلى پراکنده است
اگر برهنه نباشى که شخص بنمایى
گمان برند که پیراهنت گل‌آکند است
ز دست رفته نه تنها منم درین سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگى نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدى ز دوست خرسند است

۱ نظر:

حاج پسر گفت...

سال نو مبارک علیرضا

برات آرزوی بهترین ها رو دارم دوست خوبم